با سلام
وبلاگ ستارگانی از ملکوت به آدرس جدید
(www.5aleaba.blogfa.com) انتقال یافت.
منتظر نظرات ارزشمند شما عزیزان هستم.
نقل خاطراتی شنیدنی از عنایات شهیدان به جوانان، .......(دانلود کنید)
سخنرانی شهید محمد ابراهیم همت با موضوع «همه کارهایمان برای خدا باشد» (دانلود کنید)
ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود (دانلود کنید)
ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود
احوال ما با حالت نی هم صدا بود
ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد
ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا(س) مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت شده بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیر جماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویتهای جنگ را از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این تمنا
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
شهید سید محمد ابراهیمی
:
به شدت از غیبت بدش می آمد. هر وقت اسم یکی از بچه ها را می آوردیم، مثلا می گفتیم:" حسین" می گفت:" حسین اینجا هست یا نه؟"
نمی گذاشت کوچکترین حرفی در مورد کسی که پیش ما نیست بزنیم.
چنان ما را عادت داده بود که حاضر نبودیم یک کلام غیبت کنیم.
می دانم که جمع تان جمع است، و شمع انجمن تان، حسین!
لازم نیست به ما فخر بفروشید. ما خود، به مقام والای شما واقفیم.
فقط یادتان باشد محرم های این دنیا را.
یادتان باشد که روزگاری، در همین ایام، کنار ما بودید و با ما سینه می زدید.
شوق بعد از عزای تان را کنار ما بودید. لااقل سربند «یاحسین» یکی تان را که ما بسته ایم.
یادتان هست؟!
اینک پیش از ما بهتران، عزای شما، رنگ و بوی دیگری گرفته است.
ما خود قبول داریم که «حسین، حسین، حسین» ش
ما شنیدنی تر است، اما شما که شهدای خودتان نیستید؛
شهدای مایید. از خون و استخوان مایید. از نسل ما و از سلاله مایید.
شما هق هق گریه های ما را شنیده اید. شما لرزش شانه های ما را احساس کرده اید.
محرم های این دنیا را که یادتان نرفته؟! زیارت عاشورای شب های عملیات را که یادتان هست؟!
هنوز هم حسین، شهادت نامه امضا می کند. تا چشم ارباب، کدام مان را بگیرد، شما هوای ما را داشته باشید.
برای ما هم دعا کنید که در بستر نمیریم.
دعا کنید که قدر همسنگران شما را بدانیم.
دعا کنید بدانیم قدر رزمندگانی را که با شما تا لب چشمه شهادت آمدند،
اما… اما قصه این بود که خدا، ماه را تنها نمی خواست.
مهرداد خواجوی گَوَنی سال 1348 در تهران متولد شد. پدرش «احمد» از اهالی گلباف (شهری از توابع کرمان) بود. وی در سال 1359، به کرمان مراجعت کرد. مهرداد به سال 1362، راهی حوزه علمیه کرمان شد. مهرداد در اواخر همان سال با وجود تمام مخالفت ها عازم جبهه شد و در آغاز ورود، به واحد اطلاعات عملیات لشکر «ثارالله (ع)»،پیوست. مهرداد، دیگر جبهه ها را رها نکرد تا سرانجام در خرداد سال 1367، در منطقه شلمچه بر اثر ترکش خمپاره به سرش، به شدّت زخمی شده و چند روز بعد، در بیمارستانی در اهواز، بال در بال ملائک گشود.
عکس زیر ، شهید خواجوی را در خوابی عمیق نشان می دهد. رفقای مهرداد ، از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود و پیکر پاکِ مهرداد خواجوی ، پیچیده در کفن ، با چنین نوشته ای بر روی سینه اش ، به تهران منتقل شده و در بهشت زهرا(س) آرام بگیرد.
مرقد پاک مهرداد در بهشت زهرا (س) ، قطعه : 26، ردیف : 577 ، شماره :42 قرار دارد.
آنچه می خوانید متن نامه ایست از شهید احمدرضا احدی دارنده ی رتبه ی نخست کنکور پزشکی سال 64 ، که ساعتی قبل از شهادت نوشته شده است.
«بسم رب الشهدء و الصدیقین»
چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره ، قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ، یعنی آتش ، یعنی گریز به هرجا ، به هر جا که اینجا نباشد ، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند ؟ دخترم چه شد؟
ادامه مطلب ...
به روم نیار بی معرفتیامو ، راهمو گم کردم ، نیتم خرید متاع دنیا و آرایش گناه از اون برج بلند شهربود، منتهی چون مسیر طرح ترافیک بود ، میانبر زدم و راه و گم کردم ، تو کوچه باریک پایین شهر یه پیرمرد با یه کیسه مچاله برام دست تکون داد ، صدای ضبطو کم کردم و سوارش کردم
پیش دستی کرد و سلام کرد.
نگاهش نافذ ، صداش خسته ، دستاش لروزن، بهم گفت خدا خیرت بده جوون.
راه افتادم گفتم کجا میری پدر جان ،
ادامه مطلب ...دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم:یکی اینکه دعا کنید من رو سفید بشوم،دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم.گفتم شماها واقعا حیف است بمیرید.شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید،نباید بمیرید.شماها همه تان باید شهید شوید.ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد.بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند،من گفتم صیاد ،شایسته ی شهادت بود.حقش بود. حیف بود صیاد بمیرد.وقتی این جمله را گفتم،چشم های شهید کاظمی پر اشک شد،گفت:ان شا الله خبر من را هم به تان بدهند.
فاصله بین مرگ و زندگی ،فاصله بسیار کوتاهی است.یک لحظه است.ما سرگرم زندگی هستیم و غافلیم از حرکتی که همه به سمت لقا الله دارند.همه خدا را ملاقات می کنند.هر کسی یک طور.
بعضی ها واقعا رو سفید خدا را ملاقات می کنند،که احمد کاظمی و این برادران حتما از این قبیل بودند.اینها زحمت کشیده بودند.
ما باید سعی مان این باشد که رو سفید خدا را ملاقات کنیم.چون از حالا تا یک لحظه دیگر،اصلا نمی دانیم که ما از این مرز عبور خواهیم کرد یا نه.احتمال دارد همین یک ساعت دیگر یا یک روز دیگر نوبت به ما برسد که از این مرز عبور کنیم.از خدا بخواهیم که مرگ ما مرگی باشد که خود آن مرگ هم ان شا الله مایه ی روسفیدی ما باشد.
ان شا الله خدا شماها را حفظ کند.
شهیدان
که در آسمان ها
که در همین خیابان های گرفتار
همچون عابرانی نورانی
هر روز
از کنار ما می گذرند
و صدای خدا را نمی شنویم :
.« و لا تَحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتاً ... »
ما ، امّا
با عینک های دودی
و غفلت های عمودی
شب های جمعه
به قبرستان ها می رویم
و شهیدان
برای ما فاتحه می خوانند !
و ما
دوباره بر می گردیم
به حُجره و بازار
آرزوهایمان را می شماریم
و ریشخند دنیا !
و هرگز با منطق عینک های دودی
روشن نمی شویم که :
« عند ربّهم یرزقون » یعنی چه ؟ !
و روزها و هنوزها می گذرد
و ما همچنان
دست هامان خالی است !
گناه من نیست
من، نمیشناسمت.
باور کن! بهانه نیست.
حرف، حرف دل است.
شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانهای، نامت را شنیدهام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود.
میگویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده.
مروت، درمانده مردانگیهاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفتهاید؟!
خوبان خدادوست کجا رفتهاید؟! غریبان شهر!
امام شهیدان می گفت:این وصیتنامه هایی که این عزیزان
(شهدا)می نویسندُ را مطالعه کنید.پنجاه سال عبادت کردید
خدا قبول کند.یک روز هم یکی از این وصیتنامه ها را بگیرید
و مطالعه کنید و فکر کنید.
صحیفه نورج15ص32
(وصیتنامه شهید)
ای اهل ایمان آیا شما را به تجارتی که شما را از عذاب دردناک آخرت نجات [یابید] دلالت کنم و آن تجارت این است که به خدا و رسول خدا ایمان آورید و جهاد کنید و در راه خدا با مال و جان این کار (از هر تجارت) بهتر است برای شما اگر دانا باشید (قرآن کریم) و سرآغاز هر مطلب به نام خداوند مهربان و اما بعد با سپاس بیکران از درگاه باعظمت پروردگار که بر ما منّت نهاد و بار دیگر قدمهای ما را با خاک جبهه آشنا کرد. درود بیکران بر محمد مصطفی (ص) و علیبنابیطالب(ع) ولی خدا و یازده فرزند بر حقش به امامت و رهبری امت رسول خدا (ص) آری السلام علیک یا اباعبدالله (ع) . بارالها! معبودا! مولایم خود میدانی که غرق در گناه هستم. و خود میدانی که ضعیف و ناتوانم و خود میدانی که دوست دارم بر من حقیر نظری از لطف و رحمت بنمایی و گناهان بسیارم را ببخشی ... اما بعد سخنم این است هرچند لایق سخن گفتن نمیباشم. آری شهیدان رفتند به جوار الله و به نحو احسن وظیفه خود را انجام دادند و وظیفه ما را خطیرتر و سنگینتر نمودند و اما ای شهیدان قسم به خون پاکتان که در وادی عشق بر زمین ریخته شد، راهتان که همانا راه سرور آزادگان و سالار شهیدان حسین (ع) است، ادامه خواهیم داد و تا آخرین قطره خون از پای نخواهیم نشست و دیگر آنکه امت حزبالله بداند که باید پشتوانه امام امت خمینی کبیر (ره) باشند و اوامر آنها را با جان و دل پذیرا باشند و بدانند اگر امام را از دست بدهند، باید منتظر قهر خداوندی باشند. رزمندگان کفرستیز را در تمامی جبههها یاری و پشتیبانی نمایید و به هیچ عذری جبههها را فراموش نکنید که سرنوشت اسلام در این جنگ است
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
شهید موحد دانش یکی از خاطراتش را برای یکی از همرزمانش اینگونه تعریف کرده است:
درد دل آدمی را بیدار میکند، روح را صفا میدهد، غرور و خود خواهی را نابود میکند. نخوت و فراموشی را از بین میبرد، انسان را متوجه وجود خود میکند.
انسان گاه گاهی خود را فراموش میکند، فراموش میکند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است، فراموش میکند که همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمیپاید، فراموش میکند که جسم مادی او نمیتواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت میکند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی وجود، به پیش میتازد و از هیچ ظلم وستم رو گردان نمیشود. اما درد آدمی را به خود میآورد، حقیقت وجود او را به آدمی میفهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک میکند و دست از غرور کبریایی برمیدارد، و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را میفهمد و آن را توجه نمیکند.
نیروهای دشمن و نیروهای ضد انقلاب دست به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شدیدی می ریختند..از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زیر آتش.
کاوه گاهی با وسواس خاصی دوربین میکشید روی مواضع دشمن،گاهی هم از طریق بیسیم با علی قمی صحبت میکردو وضع دقیق نیروها را جویا میشد.
بعد از نماز ظهر تصمیمی گرفت که هیچکدام از ما دلیلش را نفهمیدیم.مسئول مینی کاتیوشا را صدا زد.نقشه ای را پهن کرد روی زمین و نقطه ای را به او نشان داد.گفت:این سه راهی را بکوب.
کاوه ایستاده بود نزدیک او و هر چند لحظه فریاد میزد:رحم نکن ،مهلت بده،بزن بزن.طولی نکشید که علی قمی تماس گرفت ،صدایش هیجان و شادی خاصی داشت .گفت:محمود جان ،ما رسیدیم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتیم.گل از گل محمود شکفت و به سجده افتاد.یادم هست همان روز مطلع شدیم حدود 300 نقر از عراقیها و ضد انقلاب ،در سه راهی پشت سیاه کوه ،به درک واصل شده اند و این برای همه عجیب بود.راز آن دستور کاوه پس از سالها هنوز برایم کشف نشده باقی مانده است.
خاطره اول:
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم،دستی به شانه ام زد.سلام و علیک کردیم.
نگاهی به آسمان کرد و گفت:(علی حیفه تا موقعی که جنگه ،شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه .باید یه کاری بکنیم.)گفتم:مثلا چه کاری کنیم؟
گفت:دو تا کار،<<اول خلوص،دوم سعی و تلاش.>>
یاد همه شهدا بخیر
خاطره دوم:فرمانده های تیپ ها بودند.خرازی،زین الدین،بقایی،....حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد.حسن شروع کرد به نوحه خواندن.وقتی گفت:(شهادت از عسل شیرین تر ست)هق هقش بلند شد.نشست روی زمین و زار زد.از اول روضه رفته بود سجده.کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند.سر که برداشت از اشک ،تا پتوی سوم خیس شده بود.
پدر شهید غلامرضا زمانیان نقل میکردکه:قبل از عملیات بدر شهید جلو من و مادرش بدنش را برهنه کرد و گفت :نگاه کنید دیگر این جسم را نخواهید دید.
همانطور شد و در عملیات بدر مفقود گردید.
پدر شهید اضافه کرد :دوازده سال در انتظار بودم و با هر زنگ درب منزل می دویدم تا اگر او برگشته باشد اولین کسی باشم که او را می بینم.تا اینکه یک روز خبر بازگشت او را دادند.
فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود که مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت.
در نزد ما رسم است بعد از دفن ،سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشییع جنازه او با شکوه شرکت کردند.
شبی در خواب دیدم چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند گفتم :چه کار می کنید؟
گفتند:مامور هستیم او را به کربلا ببریم گفتم من دوازده سال منتظر بودم چرا او را آوردید؟
گفتند:ماموریت داریم و یک فرد نورانی را نشان من دادند.عرض کردم :آقا این فرزند من است فرمود:باید به کربلا برود.
او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم .پدر شهید از خواب بیدار می شود با هماهنگی و اجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند:خبری از جمجمه شهید نیست و شهید به کربلا منتقل شده است.
راوی پدر شهید غلامرضا زمانیان