نقل خاطراتی شنیدنی از عنایات شهیدان به جوانان، .......(دانلود کنید)
سخنرانی شهید محمد ابراهیم همت با موضوع «همه کارهایمان برای خدا باشد» (دانلود کنید)
ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود (دانلود کنید)
ای کاش در دل ذره ای شور و نوا بود
احوال ما با حالت نی هم صدا بود
ای کاش شور جنگ در ما کم نمی شد
این نامرادی شیوه مردم نمی شد
ای کاش رنگ شهر بازی ام نمی داد
در جبهه یا زهرا(س) مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم
حال و هوای لحظه های جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادی محبت
با یک دل خسته زنیش سنگ تهمت
مسموم شد ساقی و پیمانه شکسته
از بخت بد، درب شهادت شده بسته
من ماندم و متن وصیت نامه پیر جماران
من ماندم و شرمندگی از روی یاران
من ماندم و شیطان و نفس و جنگهایش
من ماندم و شهر و گناه و رنگهایش
از زرق و برق شهر خود نیرنگ خوردم
آن معنویتهای جنگ را از یاد بردم
خود را به انواع گنه آلوده کردم
در راه ناحق کوششی بیهوده کردم
از دفتر دل نام الله پاک کردم
دل را به زیر کوه عصیان خاک کردم
اکنون پشیمان آمدم با این تمنا
یا رب نظر کن جرم و عصیانم ببخشا
شهید سید محمد ابراهیمی
:
به شدت از غیبت بدش می آمد. هر وقت اسم یکی از بچه ها را می آوردیم، مثلا می گفتیم:" حسین" می گفت:" حسین اینجا هست یا نه؟"
نمی گذاشت کوچکترین حرفی در مورد کسی که پیش ما نیست بزنیم.
چنان ما را عادت داده بود که حاضر نبودیم یک کلام غیبت کنیم.
می دانم که جمع تان جمع است، و شمع انجمن تان، حسین!
لازم نیست به ما فخر بفروشید. ما خود، به مقام والای شما واقفیم.
فقط یادتان باشد محرم های این دنیا را.
یادتان باشد که روزگاری، در همین ایام، کنار ما بودید و با ما سینه می زدید.
شوق بعد از عزای تان را کنار ما بودید. لااقل سربند «یاحسین» یکی تان را که ما بسته ایم.
یادتان هست؟!
اینک پیش از ما بهتران، عزای شما، رنگ و بوی دیگری گرفته است.
ما خود قبول داریم که «حسین، حسین، حسین» ش
ما شنیدنی تر است، اما شما که شهدای خودتان نیستید؛
شهدای مایید. از خون و استخوان مایید. از نسل ما و از سلاله مایید.
شما هق هق گریه های ما را شنیده اید. شما لرزش شانه های ما را احساس کرده اید.
محرم های این دنیا را که یادتان نرفته؟! زیارت عاشورای شب های عملیات را که یادتان هست؟!
هنوز هم حسین، شهادت نامه امضا می کند. تا چشم ارباب، کدام مان را بگیرد، شما هوای ما را داشته باشید.
برای ما هم دعا کنید که در بستر نمیریم.
دعا کنید که قدر همسنگران شما را بدانیم.
دعا کنید بدانیم قدر رزمندگانی را که با شما تا لب چشمه شهادت آمدند،
اما… اما قصه این بود که خدا، ماه را تنها نمی خواست.
مهرداد خواجوی گَوَنی سال 1348 در تهران متولد شد. پدرش «احمد» از اهالی گلباف (شهری از توابع کرمان) بود. وی در سال 1359، به کرمان مراجعت کرد. مهرداد به سال 1362، راهی حوزه علمیه کرمان شد. مهرداد در اواخر همان سال با وجود تمام مخالفت ها عازم جبهه شد و در آغاز ورود، به واحد اطلاعات عملیات لشکر «ثارالله (ع)»،پیوست. مهرداد، دیگر جبهه ها را رها نکرد تا سرانجام در خرداد سال 1367، در منطقه شلمچه بر اثر ترکش خمپاره به سرش، به شدّت زخمی شده و چند روز بعد، در بیمارستانی در اهواز، بال در بال ملائک گشود.
عکس زیر ، شهید خواجوی را در خوابی عمیق نشان می دهد. رفقای مهرداد ، از سر مزاح ، روی کاغذی نوشتند: «شهید اسلام ، طلبه مجاهد، مهرداد خواجوی» و کاغذ را گذاشتند روی سینه ی او و عکسی به یادگار گرفتند. هیچ کس تصور هم نمی کرد که این مزاح ِ دوستانه ، مدتی بعد به حقیقتی جدی بدل شود و پیکر پاکِ مهرداد خواجوی ، پیچیده در کفن ، با چنین نوشته ای بر روی سینه اش ، به تهران منتقل شده و در بهشت زهرا(س) آرام بگیرد.
مرقد پاک مهرداد در بهشت زهرا (س) ، قطعه : 26، ردیف : 577 ، شماره :42 قرار دارد.
آنچه می خوانید متن نامه ایست از شهید احمدرضا احدی دارنده ی رتبه ی نخست کنکور پزشکی سال 64 ، که ساعتی قبل از شهادت نوشته شده است.
«بسم رب الشهدء و الصدیقین»
چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره ، قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ، یعنی آتش ، یعنی گریز به هرجا ، به هر جا که اینجا نباشد ، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند ؟ دخترم چه شد؟
ادامه مطلب ...
به روم نیار بی معرفتیامو ، راهمو گم کردم ، نیتم خرید متاع دنیا و آرایش گناه از اون برج بلند شهربود، منتهی چون مسیر طرح ترافیک بود ، میانبر زدم و راه و گم کردم ، تو کوچه باریک پایین شهر یه پیرمرد با یه کیسه مچاله برام دست تکون داد ، صدای ضبطو کم کردم و سوارش کردم
پیش دستی کرد و سلام کرد.
نگاهش نافذ ، صداش خسته ، دستاش لروزن، بهم گفت خدا خیرت بده جوون.
راه افتادم گفتم کجا میری پدر جان ،
ادامه مطلب ...دو هفته پیش شهید کاظمی پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم:یکی اینکه دعا کنید من رو سفید بشوم،دوم اینکه دعا کنید من شهید بشوم.گفتم شماها واقعا حیف است بمیرید.شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید،نباید بمیرید.شماها همه تان باید شهید شوید.ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد.بعد گفتم آن روزی که خبر شهادت صیاد را به من دادند،من گفتم صیاد ،شایسته ی شهادت بود.حقش بود. حیف بود صیاد بمیرد.وقتی این جمله را گفتم،چشم های شهید کاظمی پر اشک شد،گفت:ان شا الله خبر من را هم به تان بدهند.
فاصله بین مرگ و زندگی ،فاصله بسیار کوتاهی است.یک لحظه است.ما سرگرم زندگی هستیم و غافلیم از حرکتی که همه به سمت لقا الله دارند.همه خدا را ملاقات می کنند.هر کسی یک طور.
بعضی ها واقعا رو سفید خدا را ملاقات می کنند،که احمد کاظمی و این برادران حتما از این قبیل بودند.اینها زحمت کشیده بودند.
ما باید سعی مان این باشد که رو سفید خدا را ملاقات کنیم.چون از حالا تا یک لحظه دیگر،اصلا نمی دانیم که ما از این مرز عبور خواهیم کرد یا نه.احتمال دارد همین یک ساعت دیگر یا یک روز دیگر نوبت به ما برسد که از این مرز عبور کنیم.از خدا بخواهیم که مرگ ما مرگی باشد که خود آن مرگ هم ان شا الله مایه ی روسفیدی ما باشد.
ان شا الله خدا شماها را حفظ کند.