گناه من نیست
من، نمیشناسمت.
باور کن! بهانه نیست.
حرف، حرف دل است.
شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانهای، نامت را شنیدهام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود.
میگویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده.
مروت، درمانده مردانگیهاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفتهاید؟!
خوبان خدادوست کجا رفتهاید؟! غریبان شهر!
نوبتش شده بود. بیدارش که کردند تا برود برای نگهبانی، شروع کرد به داد و بیداد. بیچاره حمید کلی جا خورد. آرامتر که شد، از حمید معذرتخواهی کرد. گفت خواب امام حسین را میدیده. میخواسته با امام حسین صحبت کند که حمید صدایش زده.
بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست.
* * *
دم صبح بود که صدای تیراندازی آمد. همه بلند شدند و ریختند بیرون. سر و صداها که خوابید، دیدند خوابیده. با چشمهای باز و رو به آسمان. بچهها میگفتند توی آخرین لحظات گفت: «السلام علیک یا اباعبدا…» این دفعه واقعا با خود امام حسین صحبت میکرد.
یاد همشون بخیر
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد.
چند نفر رفتن معبر باز کنن، ۱۵ ساله بود.
چند قدم که رفت، برگشت، گفتند ترسیده!
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت:
تازه از گردان گرفتم، حیفه! بیت الماله!
و پا برهنه رفت…