خاطره اول:
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم،دستی به شانه ام زد.سلام و علیک کردیم.
نگاهی به آسمان کرد و گفت:(علی حیفه تا موقعی که جنگه ،شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه .باید یه کاری بکنیم.)گفتم:مثلا چه کاری کنیم؟
گفت:دو تا کار،<<اول خلوص،دوم سعی و تلاش.>>
یاد همه شهدا بخیر
خاطره دوم:فرمانده های تیپ ها بودند.خرازی،زین الدین،بقایی،....حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد.حسن شروع کرد به نوحه خواندن.وقتی گفت:(شهادت از عسل شیرین تر ست)هق هقش بلند شد.نشست روی زمین و زار زد.از اول روضه رفته بود سجده.کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند.سر که برداشت از اشک ،تا پتوی سوم خیس شده بود.