ستارگانی از ملکوت

ستارگانی از ملکوت

فعالیت این وبلاگ در زمینه ائمه علیهم السلام، خاطرات شهدا،زندگینامه شهدا،خصائص اخلاقی شهدا،بزرگان،انسانهای آسمانی و..... می باشد.......
ستارگانی از ملکوت

ستارگانی از ملکوت

فعالیت این وبلاگ در زمینه ائمه علیهم السلام، خاطرات شهدا،زندگینامه شهدا،خصائص اخلاقی شهدا،بزرگان،انسانهای آسمانی و..... می باشد.......

شلمچه و دیدار یار با شهدا

 

 

 

شهیدان

که در آسمان ها

که در همین خیابان های گرفتار

همچون عابرانی نورانی

هر روز

از کنار ما می گذرند

و صدای خدا را نمی شنویم :

.« و لا تَحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتاً ... »

 ما ، امّا

با عینک های دودی

و غفلت های عمودی

شب های جمعه

به قبرستان ها می رویم

و شهیدان

برای ما فاتحه می خوانند !

و ما

دوباره بر می گردیم

به حُجره و بازار

آرزوهایمان را می شماریم

و ریشخند دنیا !

و هرگز با منطق عینک های دودی

روشن نمی شویم که :

« عند ربّهم یرزقون » یعنی چه ؟ !

و روزها و هنوزها می گذرد

و ما همچنان

دست هامان خالی است ! 

دل نوشته ای زیبا با شهدا

گناه من نیست

من، نمی‌شناسمت.

باور کن! بهانه نیست.

حرف، حرف دل است.

شاید از دلی غافل. گاهی، آن هم به بهانه‌ای، نامت را شنیده‌ام. سوسو زنان به هر سو، چشم دوختم تا نوری از وجودت را دریابم، تا چشمانم بیدار شود.

می‌گویند: شجاعت، شرمنده شمایل شما بوده.

مروت، درمانده مردانگی‌هاتان و «خوبیها» وامدار خوبیهاتان. کجا رفته‌اید؟!

خوبان خدادوست کجا رفته‌اید؟! غریبان شهر! 

وصیت‌نامه شهید جعفر آرتیمانی

  

  

 امام شهیدان می گفت:این وصیتنامه هایی که این عزیزان  

(شهدا)می نویسندُ را مطالعه کنید.پنجاه سال  عبادت کردید

 خدا قبول کند.یک روز هم یکی از این وصیتنامه ها را بگیرید 

و مطالعه کنید و فکر کنید. 

                                                            صحیفه نورج15ص32                    

   (وصیتنامه شهید) 

ای اهل ایمان آیا شما را به تجارتی که شما را از عذاب دردناک آخرت نجات [یابید] دلالت کنم و آن تجارت این است که به خدا و رسول خدا ایمان آورید و جهاد کنید و در راه خدا با مال و جان این کار (از هر تجارت) بهتر است برای شما اگر دانا باشید (قرآن کریم) و سرآغاز هر مطلب به نام خداوند مهربان و اما بعد با سپاس بی‌کران از درگاه باعظمت پروردگار که بر ما منّت نهاد و بار دیگر قدم‌های ما را با خاک جبهه آشنا کرد. درود بی‌کران بر محمد مصطفی (ص) و علی‌بن‌ابیطالب(ع) ولی خدا و یازده فرزند بر حقش به امامت و رهبری امت رسول خدا (ص) آری السلام علیک یا اباعبدالله (ع) . بارالها! معبودا! مولایم خود می‌دانی که غرق در گناه هستم. و خود می‌دانی که ضعیف و ناتوانم و خود می‌دانی که دوست دارم بر من حقیر نظری از لطف و رحمت بنمایی و گناهان بسیارم را ببخشی ... اما بعد سخنم این است هرچند لایق سخن گفتن نمی‌باشم. آری شهیدان رفتند به جوار الله و به نحو احسن وظیفه خود را انجام دادند و وظیفه ما را خطیرتر و سنگین‌تر نمودند و اما ای شهیدان قسم به خون پاکتان که در وادی عشق بر زمین ریخته شد، راهتان که همانا راه سرور آزادگان و سالار شهیدان حسین (ع) است، ادامه خواهیم داد و تا آخرین قطره خون از پای نخواهیم نشست و دیگر آن‌که امت حزب‌الله بداند که باید پشتوانه امام امت خمینی کبیر (ره) باشند و اوامر آنها را با جان و دل پذیرا باشند و بدانند اگر امام را از دست بدهند، باید منتظر قهر خداوندی باشند. رزمندگان کفرستیز را در تمامی جبهه‌ها یاری و پشتیبانی نمایید و به هیچ عذری جبهه‌ها را فراموش نکنید که سرنوشت اسلام در این جنگ است 

                                           اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 

شهید علیرضا موحد دانش

شهید موحد دانش یکی از خاطراتش را برای یکی از همرزمانش اینگونه تعریف کرده است:

بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شکسته رو به خدا کردم و گفتم: «پروردگارا! ما که توفیق شهادت نداشتیم، قسمت کن در همین جوانی کعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت کنم...» مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم که شهید پیچک آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مکه می‌روی؟!» یکدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» خندید و ادامه داد: «برایم یک سفر جور شده است اما من به دلیل تدارک عملیات نمی‌توانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مکه بروید!» سر به آسمان بلند کردم. دلم می‌خواست با تمام وجود فریاد بکشم: «خدایا شکرت...»  
 

                                                                                                                 

دل نوشته های عارفانه از شهید دکتر مصطفی چمران

 جایی برای تنهایی

درد دل آدمی را بیدار می‌کند، روح را صفا می‌دهد، غرور و خود خواهی را نابود می‌کند. نخوت و فراموشی را از بین می‌برد، انسان را متوجه وجود خود می‌کند.

انسان گاه گاهی خود را فراموش می‌کند، فراموش می‌کند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است، فراموش می‌کند که همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمی‌پاید، فراموش می‌کند که جسم مادی او نمی‌تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت می‌کند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی وجود، به پیش می‌تازد و از هیچ ظلم وستم رو گردان نمی‌شود. اما درد آدمی را به خود می‌آورد، حقیقت وجود او را به آدمی می‌فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک می‌کند و دست از غرور کبریایی برمی‌دارد، و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را می‌فهمد و آن را توجه نمی‌کند.   

 

ادامه مطلب ...

شهید محمود کاوه

زندگینامه شهید کاوه

 

نیروهای دشمن و نیروهای ضد انقلاب دست به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شدیدی می ریختند..از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زیر آتش. 

کاوه گاهی با وسواس خاصی دوربین میکشید روی مواضع دشمن،گاهی هم از طریق بیسیم با علی قمی صحبت میکردو وضع دقیق نیروها را جویا میشد. 

بعد از نماز ظهر تصمیمی گرفت که هیچکدام از ما دلیلش را نفهمیدیم.مسئول مینی کاتیوشا را صدا زد.نقشه ای را پهن کرد روی زمین و نقطه ای را به او نشان داد.گفت:این سه راهی را بکوب. 

کاوه ایستاده بود نزدیک او و هر چند لحظه فریاد میزد:رحم نکن ،مهلت بده،بزن بزن.طولی نکشید که علی قمی تماس گرفت ،صدایش هیجان و شادی خاصی داشت .گفت:محمود جان ،ما رسیدیم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتیم.گل از گل محمود شکفت و به سجده افتاد.یادم هست همان روز مطلع شدیم حدود 300 نقر از عراقیها و ضد انقلاب ،در سه راهی پشت سیاه کوه ،به درک واصل شده اند و این برای همه عجیب بود.راز آن دستور کاوه پس از سالها هنوز برایم کشف نشده باقی مانده است.  

  

راز رسیدن به شهادت از دیدگاه شهید باقری

 

خاطره اول: 

 داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم،دستی به شانه ام زد.سلام و علیک کردیم. 

نگاهی به آسمان کرد و گفت:(علی حیفه تا موقعی که جنگه ،شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه .باید یه کاری بکنیم.)گفتم:مثلا چه کاری کنیم؟ 

گفت:دو تا کار،<<اول خلوص،دوم سعی و تلاش.>> 

                                                                                یاد همه شهدا بخیر 

                                                                                  

خاطره دوم:فرمانده های تیپ ها بودند.خرازی،زین الدین،بقایی،....حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد.حسن شروع کرد به نوحه خواندن.وقتی گفت:(شهادت از عسل شیرین تر ست)هق هقش بلند شد.نشست روی زمین و زار زد.از اول روضه رفته بود سجده.کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند.سر که برداشت از اشک ،تا پتوی سوم خیس شده بود.

بردن شهید به کربلا

  

پدر شهید غلامرضا زمانیان نقل میکردکه:قبل از عملیات بدر شهید جلو من و مادرش بدنش را برهنه کرد و گفت :نگاه کنید دیگر این جسم را نخواهید دید. 

همانطور شد و در عملیات بدر مفقود گردید. 

پدر شهید اضافه کرد :دوازده سال در انتظار بودم و با هر زنگ درب منزل می دویدم تا اگر او برگشته باشد اولین کسی باشم که او را می بینم.تا اینکه یک روز خبر بازگشت او را دادند. 

فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود که مادرش از طریق دندان فرزند را شناخت. 

در نزد ما رسم است بعد از دفن ،سه روز قبر به صورت خاکی باشد مردم در تشییع جنازه او با شکوه شرکت کردند. 

شبی در خواب دیدم چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند گفتم :چه کار می کنید؟ 

گفتند:مامور هستیم او را به کربلا ببریم گفتم من دوازده سال منتظر بودم چرا او را آوردید؟ 

گفتند:ماموریت داریم و یک فرد نورانی را نشان من دادند.عرض کردم :آقا این فرزند من است فرمود:باید به کربلا برود. 

او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم .پدر شهید از خواب بیدار می شود با هماهنگی و اجازه نبش قبر صورت می گیرد می بینند:خبری از جمجمه شهید نیست و شهید به کربلا منتقل شده است.  

 

راوی پدر شهید غلامرضا زمانیان

شهید بهنام محمدی

مادر شهید «بهنام محمدی» گفت: بهنام به این اعتقاد داشت که مادرها نباید بچه‌هایشان را لوس تربیت کنند و باید آنها را مرد جنگ بار بیاورند؛ دوستان شهید محمدی می‌گفتند «وقتی عراقی‌ها زنان و مردان را به اسارت می‌بردند، بهنام از شدت ناراحتی زمین را می‌کند و می‌گفت خدایا کمک کن تا همه دشمنان را به رگبار ببندم».

وی خاطرنشان کرد: شهید «محمد جهان‌آرا» هم بهنام را بسیار دوست داشت و می‌گفت «اطلاعاتی که از وضعیت عراقی‌ها می‌خواهیم، بهنام برای من می‌آورد»؛ تا زمانی که بهنام زنده بود؛ بهنام هم عاشق شهید جهان‌آرا بود و می‌گفت «جهان‌آرا دایی من است و به من گفته برو غسل شهادت بکن» بنده هم نوجوانم را که نخستین فرزندم بود، با دست‌های خودم غسل شهادت دادم.


شهید بهنام محمدی - همکلاسی آسمانی  

 

آخرین لحظات شهادت بهنام محمدی از زبان همرزمش(لینک دانلود)

شهید عزیز اللهی و ملاقات با امام

بنا بر نقل سرویس دفاع مقدس «تابناک»: دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» در مهرماه سال 1346 در شهر اصفهان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد.

تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثه‌ای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصف ناپذیر به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا سال سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد.

شهید «مهرداد عزیز اللهی» در سال 1364، درعملیات کربلای 4 در جزیره «ام الرصاص» در حال غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد. 

  

ادامه مطلب ...

شهید باکری و توکل بر خدا

قبل از عملیات بدر بود . یکی – دو روز مانده بود به عملیات. بهش گفتم « این عملیات کارت خیلی سخته ها!» گفت« چطور ؟» گفتم« آخه این اولین عملیاتیه که حمید کنارت نیست.باید تنهایی فرماندهی کنی.» گفت « حمید نیست ، خداش که هست.»

 

 

 

شهیدان مهدی و حمید باکری،شهید همت

احساس تکلیف و عشق به اسلام

دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه. عصر نشده، گفت « بابا ! من حوصله م سر رفته .» گفتم « چی کار کنم بابا ؟ » گفت « منو ببر سپاه ، بچه هارو ببینم .» بردمش . تا ده شب خبری نشد ازش . ساعت ده تلفن کرد ، گفت « من اهوازم . بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره.» 


  

شادی روح شهید حاج حسین خرازی صلوات  

منبع:کتاب خرازی 

وصایای شهید حاج حسین خرازی

 

وصیتنامه اول:
از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است. اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمام تر جلو این فسادها را بگیرید.

وصیتنامه دوم:
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دلشکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی (ره) تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌ روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید. 

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

خواب صادقه

 

نوبتش شده بود. بیدارش که کردند تا برود برای نگهبانی، شروع کرد به داد و بیداد. بیچاره حمید کلی جا خورد. آرام‌تر که شد، از حمید معذرت‏خواهی کرد. گفت خواب امام حسین را می‌دیده. می‌خواسته با امام حسین صحبت کند که حمید صدایش زده.
بلند شد، وضو گرفت و رفت سر پست.
* * *
دم صبح بود که صدای تیراندازی آمد. همه بلند شدند و ریختند بیرون. سر و صداها که خوابید، دیدند خوابیده. با چشم‌های باز و رو به آسمان. بچه‌ها می‌گفتند توی آخرین لحظات گفت: «السلام علیک یا اباعبدا…» این دفعه واقعا با خود امام حسین صحبت می‌کرد.
                                                                     یاد همشون بخیر

گناه بزرگی کردم که به این مجلس آمدم

یک وقتی علی به جلسه ای رفته بود که تمام وزرا در آن حضور داشتند. وقتی همه سخنرانی کردند و نوبت به علی رسید، به او گفتند: "تو یک چیزی بگو. " او گفته بود: "من نمی توانم چیزی بگویم، چون شرکت در این مجلس برای من خیلی گران تمام شد.گناه بزرگی کردم که به این مجلس آمدم، چون مگر ما مسلمان نیستیم؟اول که داخل مجلس آمدیم،حتی یک بسم الله نگفتید،با یک آیه قرآن مجلس را شروع نکردید. الان که اینجا را ترک کنم، به قم می روم و در آنجا طلب استغفار می کنم.

یاور درماندگان

یکی از دوستان شهید بابایی میگفت: به خاطر دارم مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه‌ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگان حادثه‌ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا می‌روی؟ او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت: پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می‌برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته.
  

 

 

 

یاد همه شهدا بخیر